ON MY OWN

ON MY OWN

و به نام گناه که ثابت میکند تو آدمی و او خدا

درە کوریل بە هوای لجور

به نام خداوند بخشنده مهربان

دره کوریل به هوای لجور:

در حالی که صدای یکی از بچه ها در گوشم تنینی رو به انزوا دارد با گامهای کوچک و آرام رو به سوی مقصدی کوتاه گرچه نامعلوم قدم برمیدارم. صدای خرت خرت سنگ های زیر پایم و اندک خس و خاشاک روی زمین، صدای حسین را در گوشم به خاموشی می سپارد.
از دور صدای کبک ها می آید. و آن طرف دره صدای شغال هاست که به گوش می رسد گویی هردو در حال منازعه بر سر شام امشب شان هستند و یا شاید هم از آمدن ما نارضی اند. براستی چه زیبا سر کلاس محیط زیست آموختیم که حتی درنده ترین حیوانات هم در مواجه با بشر، فرار را بر قرار ترجیح می دهند...
روز آخر است که اینجایم و با خودم می نشینم و رو به سوی غروبی بدون خورشید چشمانم را به لمس تمام زیر و بم سنگ کوه های همجوارم وا میدارم و سینه را از نفسی آسوده با هوای خنک عصرگاهی پر می کنم. یاد روز اول می افتم وقتی برای آخرین بار به هوای فرود کنار آقای عبدی به انتظار رسیدن نوبت نشسته بودم؛ براستی که قافله عمر چه عجب می گذرد:


شالوده کاخ جهان بر آب است/تاچشم بهم بزنی خراب است
***
بگذشت مه و سال وین عجب نیست/این قافله، عمری است در شتاب است

(قافلە عمر-پروین اعتصامی)


در آن لحظه با خودم گفتم: عجله نکن بگذار همه فرود بروند تو آخرین نفر برو تا که شاید از آن همه تکرار چیزک تازه ای نیز بتوان یاد گرفت و به راستی چه آسان این مهم ,در بستن هشت فرود یکی از بچه ها آنجا که یکی از حلقه ها را از پشت هشت بیرون آورد و با حلقه کوچک هشت فرود در کارابین برای کم کردن اصطکاک انداخت. به وقوع پیوست.
اما وقتی در آن انتظار اتفاقی سر بالا گرفتم و کوه های بالای سرم را اندکی با مکث نظاره کردم به ناگه گویی که ژیله موی کوچکی در قلبم فزونی پیدا کرده باشد چنان شعله ور شد که دلم آتش گرفت شد. مردمک های چشمانم گشاد شد و زمان به ناگه تماما" ایستاد و به یکباره وزش باد را توانستم در تمام تنم حس کنم. صدای آقای عبدی و بچه ها را هنوز می شنیدم اما دیگر متوجه کلماتشان نمی شدم. خداوندگارا براستی که چه باشکوه بود. از دامنه کوه تا قله اش گویی که این همان کوه های است که در شهرمان هر روز سوار بر آنها به تمرین می پردازم، بوده باشد، تمام آن احساس غریبی و غربتم فرو ریخت. و از نو گویی که از دل خاک با مشتانی گره کرده از قبر دوباره برخیزیده شده باشم. کالبد دروغین خود را شکستم و در برابر نور خورشید لخت به نظاره آن کوه زیبا پرداختم.

پس بی نقاب در کوچه های پر از مردم دویدم و فریاد زدم ((دزد، دزد، دزدان نابکار)) مردان و زنان بر من خندیدند و پارهای از آنها از ترس من به خانه های شان پناه بردند.
هنگامی که به بازار رسیدم جوانی که بر سر بامی ایستاده بود فریاد برآورد ((این مرد دیوانه است.)) من سر برداشتم که او را ببینم؛ خورشید نخستین بار چهره برهنه ام را بوسید. و من از عشق خورشید مشتعل شدم، و دیگر به نقاب هایم نیازی نداشتم. و گویی در حال خلسه فریاد زدم ((رحمت، رحمت بر دزدانی که نقاب های مرا بردند.)) چنین بود که من دیوانه شدم.
و از برکت دیوانگی هم به آزادی و هم به امنیت رسیده ام؛ آزادی تنهایی و امنیت از فهمیده شدن، زیرا کسانی که مارا می فهمند چیزی را در وجود ما به اسارت میگیرند.

(دیوانه-جبران خلیل جبران)


براستی که نمیتوانم هیچ تشبیهی را برای احساسم قائل شوم اما در آن لحظه کوه ها را همچون سوزن بزرگ خیاطی پنداشتم که پارچه های کوچک و تکه تکه را به هم می بافد و از آن جامه ای به عمل در می آورد برای تنی لخت و بدنی نیازمند حمایت. و براستی که چه با شکوه تو را از خود می زداید و من را تو می گرداند و تو را من می آفریند و با هم یکی خواهیم شد. حال گرچه لهجه های مختلف بر لب داشته باشیم و ریشه هایمان دورتر از ساقه هایمان با تاج های برگ دار، دور از هم باشد. و چه چیز زیباتر از این؟
بعد از آن همه عظمت که دیگر توان تابش را نداشتم سرم را پایین انداختم تا که شاید قلبم را آرام کنم اما مگر چگونه می شود به خاک نگاه کرد و از همه آن ذرات کوچک و نحیف به اوج نرسید؟
سر که پایین انداختم دستانم را دیدم که بر روی زمین کثیف شده بودند! بلندشان کردم و کمی تکاندمشان و وقتی نگاهشان کردم هنوز ذرات کوچکی از آن بر دستانم باقی مانده بود؛ گویی که اجدادم پس از تبدیل شدن به خاک و سفر بر کوله بار باد از دیدنم خوشحال باشند، دستانم را محکم در بغل گرفته بودند. و گویی می خواستند من را نیز به دنیای خود ببرند. جای که دیگر نه نقابی بر چهره کسی است و نه جامه ای برای پوشاندن هستی ات. نگاه کردن به آن ذرات کوچک و لمس سنگی که بروی آن نشسته بودم و درک یکی بودن هردوی آن ها و حقانیت دیروز و فردای من، تنها یک کلمه را در قلبم بر آن کودتای جملات فائق آورد و آن جاودانگی بود. جاودنگی نه بشر و نه هیچ چیز دیگر بلکه جاودانگی همه ما و این چه حس دوست داشتنی به من می داد. وقتی به این می اندیشیدم که پس از مرگ دوباره حال گرچه سالیان درازی از آن سپری شود؛ ولی ذره ذره جسمم در کالبدهای بیشمار حال هرچه و در هر کجا که باشد. دوباره برمی خیزد و جانی به بی جان دیگری می بخشد. همانگونه که من از گذشته گانم جانی برای زندگی گرفته ام و این حس خوبی دارد. حس زندگی کردن و دادن زندگی همانند قرضی برشانه هایت، ثوابی اجباری از سوی خداوند برای آمرزیدن گناهانت و بلاخره تجربه زندگی کردن هر چند کوتاه یا بلند، خوب یا بد. و براستی که زندگی کردن بهترین تجربه ام بوده است!
ساعت ها در پی هم گذشت و با خاموش شدن خورشید اپی کوچولوهای ما نیز برای پختن سوپی و خوردن نانی روشن می شد. و با بچه ها از رویاهایمان و یا از مباحثی که امروز یاد گرفته ایم حرف می زدیم و در انتها به آن کمی هم چاشنی شوخی اضافه می کردیم و هر بار بچهه ا بعد از کمی خلوت کردن با خود به چادرهایشان می رفتند و من در آن تاریکی و سکوت به فاصله های چند سانتی تا چند متری ستاره ها خیره می شدم، فواصلی که از برای خودشان دنیای است بس بی نهایت، بزرگ و غیر قابل دسترس اما نگاه کن چه استادانه آسمان همه آنها را با هم در بر می گیرد و به هم وصل میکند؛ و فاصله ها را از بین میبرد. در نهایت شب سیاه و ترسناک را با چتری بزرگی از ستارگان زیبا و با نوای زوزه ی گرگ به پایان می رساندیم. و فردای آن دوباره بدو بدوها و برپایی و برچیدن چادرهایمان شروع می شد و عصرها دوباره نشستن با اساتیدی مانند آقای جلالی و جستوجو در چشمانشان برای دیدن چهره واقعی استتار شده اشان به سبب اردو و سپس فهمیدن کلماتی که بر سر زبان می آورد. و براستی چه انسان خوب و باحوصله ای بود. دقیقا" برعکس چیزی که در روز اول فکر می کردم.
فکر می کنم خدا من را دوست دارد. چرا که هرکدام از این اردوها برایم تجاربی خارج از مسایل فنی در برداشته است و دیدگانم را ابتدا بر دریچه قلب خودم گشوده است و سپس به دنیای اطرافم. برای اولین بار دیدن تست گرفتن آقای نصیری و حرف هایشان پس از بدو بدوها و خاطرنشان کردن دوباره این که هیمالیا به راستی فرای چیزیست که تصور می کنیم. و تجربه دوباره شاگردی من نزد آقای فراهانی و زیارت آقای جلالی که آوازه شخصیتشان قبل از رویت خودشان را شنیده بودیم تجاربی است که شاید دیگر هیچ گاه تکرار نشوند...
امیدوارم تنها در پایان این دفتر بزرگ عمر وقتی صفحات آن را ورق میزنم؛ حداقل چیزی برای باز گفتنش را داشته باشم. و داستان من داستان ناخدا کتاب مسیح باز مصلوب نشود.

گزارش چهارمین اردوی آموزشی، آمادگی و انتخابی تیم ملی امید 96

ساکو شجاعی 96/6/23


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


All About Me :)

خان و خادم دیدم و مخلوق خالق ندیدم.
خاتون و خواجه دیدم و خالق مخلوق ندیدم.
اما هرچه را که ندیدم در چشمان کور عالم دیدم.
......................................
بر احساس ضرب خورده ام و سوار بر جسم باکره ام
میتازم از این قیل و قال تنهایی به سوی بیابانی نمادین
که هرچند دخترانش از خاک اند و خار اما می ارزند به صد گلبرگ و رنگ دختران خزان
-Sako-

Join Us

Join us in YouTube Join us in Telegram

documentary

    مستند سرای هیمن


    مستند سرگذشت محمد اوراز